یا زهرا سلام الله علیها


در اسارت، اذان گفتن با صدای بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.

روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، هنگام نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد

و گفت: «چیه؟ اذان می‌گویی؟ بیا جلو»!

ادامه نوشته

چشم های آسمانی


یک روز خیلی ناگهانی به ابراهیم گفتم:

«به خاطر این چشم ها هم که شده بالاخره یک روز شهید می شی!»

چشم هایش درخشید و پرسید: «چرا؟»

یک دفعه از حرفی که زده بودم پشیمان شدم.

خواستم بگویم «ولش کن!» می خواستم بحث را عوض کنم اما نمی شد.

چیزی قلمبه شده بود و راه گلویم را بسته بود.آهی کشیدم و گفتم:

«چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال!

چون این چشم ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده و اشک های زیادی ریخته!»

از خاطرات همسر شهیـــــــــــد حاج ابـــــــــــراهیــــم همـــــت

منبع:hemmat.shahidaan.ir