بزرگمردان سرزمین من 7

 تو جبهه ها بهش لقب "شیر صحرا" داده بودند. این لقب برای او چنان با مسما

بودکه رادیوهای دشمن هم با همین عنوان از او نام می بردند...

آن موقع که صدام خیلی شهرها را موشک باران می کرد، حسن نامه ای به او

نوشت: اگر جناب صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب می داند و

نظریه پرداز جنگی است، پس براحتی می تواند در دشت عباس با من و

دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد بجنگد،

نه اینکه با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع

را بمب باران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.

در جواب نامه حسن، صدام ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت

عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد.

سال ها قبل در اسکاتلند حسن، عبدالحمیدو گروهش را در مسابقه

کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود، آنجا گروه او اول شد وعراقی ها

هفتم شدند.

حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار

گرفتو بعد از یک درگیری طولانی لشکرش را شکست داد و خودش را

اسیر کرد.

مهرماه سال 64 چهار روز بعد از عاشورا خبر شهادت حسن از رادیو عراق با

شادیو مارش پیروزی پخش شد.

در مرخصي آخرش كه تقريبا ۳ روز به طول انجاميد، كسالت داشت و پس از

استراحت كوتاهي، براي اعزام آماده شد. نمي توانستم طاقت بياورم و با

نگراني پرسيدم: شما تازه آمديد و اي كاش  بيشتر مي مانديد و او با نگاهي

لبريز از محبت و مهرباني پاسخ داد: بايد بروم و براي سفر كربلا آماده شوم.


شهیــــــــــــــــــد حســـــــــــــــن آبشنـــــــــــــاســــــــــــــــــــان

بزرگمردان سرزمین من 6



آنقدر ساکت و کم حرف بود که زبانزد همه فامیل بود! کسی عصبانیت

و حاضرجوابی از او به یاد نداشت.

تا روز اعزام...

زمانی که پدرش حاج حبیب از فرط عصبانیت یک کشیده تو گوشش نواخت

و فریاد زد: آخه بچه تو می خوای بری جبهه چیکار کنی؟اصلا کی گفته تو

باید بری جبهه؟

خسرو هم که دستش را روی لپش گرفته بود آرام گفت: امام گفته......

این اولین و آخرین باری بود که روی حرف بزرگترش حرف زد و رفت و

هیچ گاه پیکرش به ایران بازنگشت....

هنوزم حاجی بعضی وقت ها با بغض دستش رو نگاه می کنه.....

شهـــــــــــــــــید جاویـــــــــــــــــــــد الاثــــــــــر خســــــــــــــرو آزرمـــــــــی.

محل شهادت: مریوان - قله شنام عراق

بزرگمردان سرزمین من 4


بعد از تبادل اسرا، حالا نوبت جنازه‌ها بود. قرار شد حتی استخوان‌های شهدا را تحویل بدهند. عراقی‌ها

رفتند سراغ قبرها. یكی شان هم قبر محمدرضا بود. مشغول شدند و با بیل و كلنگ خاك‌ها را كنار زدند،

امابيچاره ها ، بیچاره بودند در كفرشان ، بیچاره‌تر شدند.

محمدرضا صحیح و سالم بود. به فكر چار تكه استخوان بودند و حالا بدن محمدرضا سالم بود. موهایش،

پوستش، مژه‌اش، زخم تنش...، انگار محمدرضا همين چند دقیقه پیش شهید شده

عكس‌ها و مدارك را مطابقت كردند اما قبر قبر محمدرضا بود و جناره سالم سالم

دشمن به یقین رسید در كفر و جهنم رفتنش. خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند.

آبرو كه نداشت ولي محمدرضا رسواترش می‌كرد . سه ماه محمدرضا را (به دستور صدام) زیر آفتاب داغ

عراق گذاشتند تا شرمندة مولایش موسی بن‌جعفر(ع) نباشد . هیچ اتفاقی نیفتاد . پودر تجزیه روی بدن

و صورت محمدرضا ریختند. نه سوخت و نه پودر شد. فقط كمی تغییر كرد. سفید بود رنگش. سبزه بامزه شد.

بدبختی و شقاوت شده بود خوره و به جانشان افتاده بود. صلیب سرخ در جریان بود و ایران هم مدرك داشت.

مجبور شدند كه محمدرضا را تحویل بدهند؛ «و مكروا مكروالله والله خیر الماكرین».

شهیـــــــــــــد محمــــــــــدرضا شفیعــــــــــــِی

بزرگمردان سرزمین من 3



زندگی را دوست دارم؛ اما نه آنقدر که آلوده اش شوم.

علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، و حسین وار زیستن و

حسین وار شهید شدن را دوست دارم...


شهیــــــد محمـــــدابراهیــــــم همــــت

بزرگمردان سرزمین من 2

دیگر دارد ظهر می شود، باید برگردیم سنندج.

اگر نیروی کمکی دیر برسد ودرگیری به شب بکشد، کار سخت می شود؛خیلی سخت.

کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند.

فقط بیست نفریم . ده نفر این طرف جاده ، ده نفر آن طرف .

خون خونم را می خورد، "دیگه نمی خواد بیاین . واسه چی می آیین دیگه ؟

الان مارو می بینن، سر همه مون رو می برن می ذارن روی … "

صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم.

حسین و بچه هایش درگیر شده اند.

می گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدیی که . زدیم بی چاره شون کردیم. »

داد می زنم: « واسه چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ »

می خندد و می گوید «مگه نمی دونی ؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »

شهیــــــد حسیـــن خـــرازی


بزرگمردان سرزمین من 1







نزدیک عملیات بود.
می دانستم دختردار شده.
یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم :« این چیه ؟ »
گفت: « عکس دخترمه»
گفتم :« بده ببینمش »
گفت: « خودم هنوز ندیدمش.»
گفتم : « چرا ؟ »
گفت: « الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد. »

شهیـــــــــــــــــــد مهـــــــــــــــدی زیـــــــــــــن الدیـــــــــــــــــن