بزرگمردان سرزمین من 6

آنقدر ساکت و کم حرف بود که زبانزد همه فامیل بود! کسی عصبانیت
و حاضرجوابی از او به یاد نداشت.
تا روز اعزام...
زمانی که پدرش حاج حبیب از فرط عصبانیت یک کشیده تو گوشش نواخت
و فریاد زد: آخه بچه تو می خوای بری جبهه چیکار کنی؟اصلا کی گفته تو
باید بری جبهه؟
خسرو هم که دستش را روی لپش گرفته بود آرام گفت: امام گفته......
این اولین و آخرین باری بود که روی حرف بزرگترش حرف زد و رفت و
هیچ گاه پیکرش به ایران بازنگشت....
هنوزم حاجی بعضی وقت ها با بغض دستش رو نگاه می کنه.....
شهـــــــــــــــــید جاویـــــــــــــــــــــد الاثــــــــــر خســــــــــــــرو آزرمـــــــــی.
محل شهادت: مریوان - قله شنام عراق
+ نوشته شده در دوشنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 10:12 توسط م.طاهری
|