آنقدر ساکت و کم حرف بود که زبانزد همه فامیل بود! کسی عصبانیت

و حاضرجوابی از او به یاد نداشت.

تا روز اعزام...

زمانی که پدرش حاج حبیب از فرط عصبانیت یک کشیده تو گوشش نواخت

و فریاد زد: آخه بچه تو می خوای بری جبهه چیکار کنی؟اصلا کی گفته تو

باید بری جبهه؟

خسرو هم که دستش را روی لپش گرفته بود آرام گفت: امام گفته......

این اولین و آخرین باری بود که روی حرف بزرگترش حرف زد و رفت و

هیچ گاه پیکرش به ایران بازنگشت....

هنوزم حاجی بعضی وقت ها با بغض دستش رو نگاه می کنه.....

شهـــــــــــــــــید جاویـــــــــــــــــــــد الاثــــــــــر خســــــــــــــرو آزرمـــــــــی.

محل شهادت: مریوان - قله شنام عراق