بزرگمردان سرزمین من 2

دیگر دارد ظهر می شود، باید برگردیم سنندج.
اگر نیروی کمکی دیر برسد ودرگیری به شب بکشد، کار سخت می شود؛خیلی سخت.
کومله ها منطقه را بهتر از ما می شناسند.
فقط بیست نفریم . ده نفر این طرف جاده ، ده نفر آن طرف .
خون خونم را می خورد، "دیگه نمی خواد بیاین . واسه چی می آیین دیگه ؟
الان مارو می بینن، سر همه مون رو می برن می ذارن روی … "
صدای تیر اندازی می آید از پشت صخره سرک میکشم.
حسین و بچه هایش درگیر شده اند.
می گوید « چه قدر بد اخلاق شده ای ؟ دیدیی که . زدیم بی چاره شون کردیم. »
داد می زنم: « واسه چی درگیر شدی حسین ؟ با ده نفر ؟ قرار مون چی بود ؟ »
می خندد و می گوید «مگه نمی دونی ؟ کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله »
+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 7:0 توسط م.طاهری
|