يزيد به عبيدالله بن زياد نوشت كه شيعيان كوفه به من خبر داده اند كه پسر عقيل به كوفه آمده و براى حسين لشكر جمع مى كند، او را به دست آور و در بند كن يا به قتل برسان و يا از كوفه بيرون نما. عبيدالله بعد از رسيدن نامه، برادرش عثمان را در بصره به جاى خود گذاشت و عازم كوفه شد. در كوفه به منبر رفت و خطبه خواند، كوفيان را تهديد كرد و از سرپيچى يزيد سخت ترسانيد و در اطاعت از يزيد وعده جايزه داد، در اين هنگام مسلم ازخانه مختار به خانه هانى رفته و پنهان شد، شيعيان مخفيانه خدمت مسلم مى رفتند و بيعت مى كردند، ابن زياد غلام خود مَعقل را جاسوس قرار داد كه مسلم را پيدا كند و از احوال او اطلاع دهد; معقل هر روز به بهانه شيعه و پيرو بودن خدمت حضرت مسلم مى رسيد و از اسرار شيعيان اطلاع مى يافت، به ابن زياد خبر داد كه هانى، خود را به مريضى زده تا در مجلس او نرود. روزى ابن زياد پدر زن هانى را خواست و به او گفت: چرا هانى نزد ما نمى آيد؟ جواب داد: مريض است، عبيدالله گفت: شنيده ام خوب شده، اگر خوب نشده به عيادت او مى روم. پدر زن هانى، نزد او رفت و به هر نحوى بود، هانى را نزد عبيدالله آورد، عبيدالله به او گفت: با پاى خودت به سوى مرگ آمده اى; مناظره او براى تحويل مسلم به عبيدالله به طول انجاميد، ولى هانى حاضر به اين كار نشد كه مهمان خود را به او بدهد. عبدالله او را حبس نمود. وقتى خبر حبس هانى به مسلم رسيد، حضرت مسلم(عليه السلام) فرمود: در ميان بيعت كنندگان ندا كنند كه براى قتال بيرون بيايند، مردم بر در خانه هانى جمع شدند، سپس قصر اماره را در محاصره گرفتند.
ابن زياد عده اى از اصحاب خود را براى فريب دادن اهل كوفه و بزرگان، از دار الاماره به بيرون فرستاد، آنان مردم را ترساندند و عده اى را تطميع كردند تا از مسلم دور شوند، وقت نماز شد مسلم نماز مغرب را ادا كرد، از آن جماعت سى نفر باقى مانده بود، خواست از مسجد خارج شود، هنوز به درب مسجد نرسيده بود كه ده نفر بيشتر نمانده بودند، وقتى پا از مسجد بيرون گذاشت هيچكس با او نبود، متحيرانه در كوچه ها مى گشت تا به خانه طوعه رسيد، طوعه در انتظار پسرش بر در خانه ايستاده بود. مسلم او را ديد و سلام كرد، طوعه نيز جواب داد، سپس مسلم از او طلب آب نمود، طوعه آبى آورد و مسلم خورد و در آنجا نشست، طوعه گفت: اى بنده خدا مگر آب نياشاميدى؟ برخيز و به خانه خود برو، مسلم جواب نفرمود: طوعه دوباره كلامش را تكرار كرد و مسلم همچنان خاموش بود تا دفعه سوم كه طوعه گفت: بر خيز من حلال نمى كنم در اين وقت بر در خانه من بنشينى، مسلم برخاست و فرمود: يا امة الله مرا در اين شهر خانه اى نيست، من غريبم، ممكن است به من احسان كنى و مرا در خانه خود پناه دهى؟ طوعه پرسيد قضيه شما چيست؟ فرمود: من مسلم بن عقيلم، كوفيان مرا فريب دادند و دست از يارى من برداشتند، طوعه عرض كرد توئى مسلم و او را به خانه خود برد و به او اطاق داد و طعامى حاضر نمود ولى مسلم ميل نفرمود، بعد از مدتى پسر طوعه به نام بلال به خانه آمد و از جريان با خبر شد.
فردا ابن زياد مردم را جمع كرد و به آنها گفت: اى مردم، مسلم گريخته، در خانه هر كس پيدا شود و ما را خبر ندهد جان مال او به هدر است و هر كس مسلم را به نزد ما بياورد ديه مسلم را به او خواهيم داد، پسر طوعه خبر مسلم را به ابن زياد داد، ابن زياد لشكرى به خانه طوعه فرستاد، مسلم بيرون آمد و مانند شير به لشكر حمله كرد، و جمعى را به جهنم واصل نمود، آنقدر جراحت بر بدن مبارك رسيد و نيزه بر پشت او زدند كه بى تاب شد در اين هنگام مسلم را دستگير كرده و نزد ابن زياد آوردند، بعد از اينكه مسلم وصيت هاى خود را كرد، بكر بن حمان ملعون در موضعى از بام قصر، سر مبارك مسلم را از تن جدا نمود و رأس نازنين به زمين افتاد، سپس بدن مبارك را نيز به زمين انداخت.
ابن زياد، هانى را براى كشتن طلبيد، فرمان داد هانى را به بازار ببرند و در مكانى كه گوسفندان را خريد و فروش مى كنند گردن زنند، هانى را دست بسته از دار الاماره به آنجا آوردند، غلام ابن زياد به نام رشيد آن مظلوم را به شهادت رساند، ابن زياد سر مبارك مسلم و هانى را براى يزيد فرستاد و يزيد آنان را از دروازه دمشق آويخت و به ابن زياد نامه نوشت و كارهاى او را مورد ستايش قرار داد.(1)
________
1-حوادث الايام، صفحه 284.