«تویی که مثنوی عارفانه لایق توست تمام هستیِ من تا همیشه عاشق توست»
کوچه های غربت، هنوز خواب عبور خورشیدی را می بینند که کوله بار نان و خرما حمل میکرد.
زمین، ضرب آهنگ قدم هایش را در گوش خویش فراموش نمی کند.
آفتاب شهر، در شبهای تاریک، امتداد این کوچه های بیرنگ را میهمان میشد و خرابه ها را به نور نگاه خویش روشن می کرد.
کجاست خورشید روان شبهای کوفه؟
کجاست دستان خدا، وقتی یتیم نوازی می کرد؟
کجاست نجوای صدایی که ذکر حق را به چهره مکدّر شب می پراکند؟
کجاست طنین نفسهایی که اعماق چاه های کوفه را به لرزه در می آورد؟
کجاست آوای اهورایی «مولای یا مولایِ» جاری ات در فضای تیره و تار کوفه؟
آه، ای ابرمرد!
سطرسطر تاریخ، بوی طراوت تو را می دهد و زلال چاه های کوفه، آیه آیه نگاه تو را تکثیر می کند.
هنوز به یاد پتک آهنین فریادت، ستون های مسجد کوفه به لرزه می افتند و دلهای بیمار و ایمانهای سست در خوف.
ای بزرگمرد تاریخ! خاطرات تلخ دوران تو و نامردمان بی بنیاد کوفه، هنوز خشم خاکهای آن حوالی را می فشارد.
پژواک آهنین کلامت، قرنهاست که بشریت را مبهوت بزرگی تو کرده است؛ چنانکه صاحبان سخن را عرق شرم بر پیشانی پدیدار می شود.
ای نامت همنام خدا و ای خشم تو، عذاب آنی الهی! کدام جنگاوری است که از نهیب مرگآور تیغ تو لرزه بر اَندامش ظاهر نشود و کدام زاهد و عابدی است که وقتی مناجات خالصانه تو را می شنود، بر حال ملکوتی و عروج معنوی تو غبطه نخورد؟!
از تو چه بگویم ای بهانه خلقت عالم!
کوچه های غربت، هنوز خواب عبور خورشیدی را می بینند که کوله بار نان و خرما حمل میکرد.
زمین، ضرب آهنگ قدم هایش را در گوش خویش فراموش نمی کند.
آفتاب شهر، در شبهای تاریک، امتداد این کوچه های بیرنگ را میهمان میشد و خرابه ها را به نور نگاه خویش روشن می کرد.
کجاست خورشید روان شبهای کوفه؟
کجاست دستان خدا، وقتی یتیم نوازی می کرد؟
کجاست نجوای صدایی که ذکر حق را به چهره مکدّر شب می پراکند؟
کجاست طنین نفسهایی که اعماق چاه های کوفه را به لرزه در می آورد؟
کجاست آوای اهورایی «مولای یا مولایِ» جاری ات در فضای تیره و تار کوفه؟
آه، ای ابرمرد!
سطرسطر تاریخ، بوی طراوت تو را می دهد و زلال چاه های کوفه، آیه آیه نگاه تو را تکثیر می کند.
هنوز به یاد پتک آهنین فریادت، ستون های مسجد کوفه به لرزه می افتند و دلهای بیمار و ایمانهای سست در خوف.
ای بزرگمرد تاریخ! خاطرات تلخ دوران تو و نامردمان بی بنیاد کوفه، هنوز خشم خاکهای آن حوالی را می فشارد.
پژواک آهنین کلامت، قرنهاست که بشریت را مبهوت بزرگی تو کرده است؛ چنانکه صاحبان سخن را عرق شرم بر پیشانی پدیدار می شود.
ای نامت همنام خدا و ای خشم تو، عذاب آنی الهی! کدام جنگاوری است که از نهیب مرگآور تیغ تو لرزه بر اَندامش ظاهر نشود و کدام زاهد و عابدی است که وقتی مناجات خالصانه تو را می شنود، بر حال ملکوتی و عروج معنوی تو غبطه نخورد؟!
از تو چه بگویم ای بهانه خلقت عالم!
منبع: وبلاگ شبیر
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۰ ساعت 14:1 توسط م.طاهری
|