یاد و خاطره سردار خیبر "شهید محمدابراهیم همت" گرامی باد.
من هرگز اجازه نمی دهم که صدای "حاج همت" در درونم گم شود؛
این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است. (شهید سیدمرتضی آوینی)

از سن امروز من، تا سن آن روز تو
نمی دانم چند فصل فاصله است...
ولی بزرگی به فصل هایی که طی کردیم نیست!
فصل های زیادی را طی نکردی... اما تا خدا رفتی...
روح تو به بلندای آسمان بود... روح تو دستی به آسمان هفتم داشت...
روح تو با نماز های شب و استغفارها و چشمان ِ زیبای ِ گریان ِ هم آغوش با الهی العفو خو گرفته بود...
تو بزرگ بودی و بی همتا...
تو حاج محمد ابراهیم همت بودی...

خاطره ای از شهید محمد ابراهیم همت:
در آذر ماه سال 1362، لشکر در اردوگاه «قلاجه» مستقر بود.
فصل پاييز بود و هوای منطقه سرد.
حاج همت برای ماموريتي بيرون رفته بود.
وقتی آمد، متوجه شد که نيروها داخل اردوگاه نيستند. سراغ بچه ها را گرفت؛ گفتند که آنها را برای رزم شبانه بيرون برده اند.
پرسيد: « توي اين هوای سرد، چيزی با خودشان برده اند؟»
گفتند: يک پتو و تجهيزات نظامی شان.
حاج همت وقتی شنيد که بچه ها فقط يک پتو همراه برده اند، ناراحت شد. به همين دليل، شب موقع خواب، يک پتو برداشت و از سنگر بيرون آمد. وقتی بچه ها پرسيدند که چرا داخل سنگر نمی خوابی؟ گفت: « امشب نيروها توی اين سرما می خواهند با يک پتو بخوابند، من چطور داخل سنگر به اين گرمی بمانم؟»
پتو را برداشت و شب را در محوطه باز اردوگاه به سر برد.
روح بلندش شاد و محشور با امام شهیدش باد
به نقل از وبلاگ شهید مرحمت بالازاده