به درک واصل شدن نمرود
منجمين خبر دادند: شخصى متولد خواهد شد كه مردم را به قبول دين جديد ترغيب خواهد كرد و اساس پادشاهى تو را منهدم خواهد ساخت. نمرود از شنيدن اين سخن دگرگون شد و شبى كه قرار بود بنا به گفته منجمين نطفه ابراهيم(عليه السلام) در رحم مادر قرار گيرد، مأمورانى قرار داد تا مردان را از زنان جدا كرده و بيرون از شهر نگه دارند. اتفاقاً آن شب براى نمرود كار مهمى پيش آمد و بنا بر اعتمادى كه بر پدر ابراهيم(عليه السلام) داشت او را براى انجام آن كار به شهر فرستاد، او به قصر آمد و مأموريتش را انجام داد، ناگهان در بيرون قصر چشمش به نونا همسر خود افتاد كه به تماشاى قصر نمرود آمده بود. ميل نزديكى بر پدر ابراهيم(عليه السلام) غلبه كرد و نطفه ابراهيم(عليه السلام) منعقد شد، لذا او را بعد از تولد در غارى پنهان نمودند. وى سرانجام در 15 سالگى از اختفاء بيرون آمد.
نونا او را به خانه برد و به آذر نشان داد. تا زمانى كه ابراهيم(عليه السلام) به بت ها چيزى نگفته بود، آذر به او محبت مى كرد. از وقتى كه مردم را از عبادت بت ها نهى كرد، چندين مرتبه بين او و آذر مناظره و مجادله صورت گرفت. خبر اين مناظرات به نمرود رسيد و نمرود ابراهيم(عليه السلام) را خواست. ابراهيم(عليه السلام) در مقابل نمرود سجده نكرد. نمرود گفت: چرا سجده نكردى؟ فرمود: من جز بر پروردگارم بر كسى سجده نمى كنم. نمرود گفت: پروردگار تو كيست؟ ابراهيم(عليه السلام) فرمود: او كسى است كه مى ميراند و زنده مى كند. نمرود گفت: اين كار من است، دو نفر زندانى را آورد، يكى را به قتل رساند و ديگرى را آزاد كرد. ابراهيم(عليه السلام)فرمود: پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد تو اگر مى توانى از مغرب بيرون بياور. نمرود مات و مبهوت ماند و نتوانست هيچ جوابى بدهد.
در روز عيد كه نمروديان(اهالى بابل) به صحرا رفته بودند، ابراهيم(عليه السلام) در شهر ماند. پس از رفتن تمامى اهل بابل، ابراهيم(عليه السلام) بت ها را شكست. مردم كه از صحرا آمدند بت ها را شكسته ديدند، به نمرود گزارش دادند. نمرود ابراهيم(عليه السلام) را احضار كرد، گفت: اى ابراهيم تو بت ها را شكسته اى؟ ابراهيم(عليه السلام) فرمود: اين بت بزرگتان، از او بپرسيد. مشركان سر به زير انداختند. ابراهيم(عليه السلام) آنها را موعظه نمود و فرمود: چيزى را ستايش مى كنيد كه نه نفعى دارد و نه ضررى. چرا درك نمى كنيد؟
نمرود تصميم گرفت، ابراهيم(عليه السلام) را در آتش اندازد. محوطه وسيعى آماده كردند و آتش بزرگى در آن محيّا ساختند و با منجنيق ابراهيم(عليه السلام) را در آن انداختند. جبرئيل نزد آن حضرت آمد، عرض كرد: حاجتى دارى؟ فرمود: به تو نيازى ندارم، اما به پروردگار جهانيان نيازمندم. در اين هنگام خطاب رسيد: اى آتش بر ابراهيم سرد و سالم باش. ابراهيم(عليه السلام) در گلستانى سبز و خرم قرار گرفت.
نمرود پس از مدتى به فكر جنگ با خدا افتاد. لذا مناره بلندى آماده كردند، نمرود به آنجا رفت، از آنجا آسمان را آنچنان ديد كه از زمين مى ديد. پايين آمد، سپس مناره ريخت و آواز مهيبى به گوش رسيد كه مردم همه ترسيدند.
نمرود به ابراهيم(عليه السلام) پيشنهاد جنگ كرد، آن حضرت قبول نمود. نمرود با لشكر عظيمى به جنگ ابراهيم آمد، ولى آن بت شكن الهى تنها در برابر نمروديان ايستاد. مردم از دليرى آن حضرت در حيرت ماندند. ناگاه به فرمان الهى لشكر پشه رسيد و سر و روى نمروديان را گزيد. نمرود مبهوتانه به قصر خويش پناه برد، ولى پشه در نهايت كوچكى لبش را گزيد و بعد به دماغ نمرود رفت در حالى كه مغز او را مى خورد. مدت چهل سال در نهايت مريضى عمرش سپرى شد و در اين روز به درك واصل شد. وى چهارصد سال سلطنت كرد.(1)
ـــــــــــــــــــ
1-حوادث الايام، صفحه 17.
نونا او را به خانه برد و به آذر نشان داد. تا زمانى كه ابراهيم(عليه السلام) به بت ها چيزى نگفته بود، آذر به او محبت مى كرد. از وقتى كه مردم را از عبادت بت ها نهى كرد، چندين مرتبه بين او و آذر مناظره و مجادله صورت گرفت. خبر اين مناظرات به نمرود رسيد و نمرود ابراهيم(عليه السلام) را خواست. ابراهيم(عليه السلام) در مقابل نمرود سجده نكرد. نمرود گفت: چرا سجده نكردى؟ فرمود: من جز بر پروردگارم بر كسى سجده نمى كنم. نمرود گفت: پروردگار تو كيست؟ ابراهيم(عليه السلام) فرمود: او كسى است كه مى ميراند و زنده مى كند. نمرود گفت: اين كار من است، دو نفر زندانى را آورد، يكى را به قتل رساند و ديگرى را آزاد كرد. ابراهيم(عليه السلام)فرمود: پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد تو اگر مى توانى از مغرب بيرون بياور. نمرود مات و مبهوت ماند و نتوانست هيچ جوابى بدهد.
در روز عيد كه نمروديان(اهالى بابل) به صحرا رفته بودند، ابراهيم(عليه السلام) در شهر ماند. پس از رفتن تمامى اهل بابل، ابراهيم(عليه السلام) بت ها را شكست. مردم كه از صحرا آمدند بت ها را شكسته ديدند، به نمرود گزارش دادند. نمرود ابراهيم(عليه السلام) را احضار كرد، گفت: اى ابراهيم تو بت ها را شكسته اى؟ ابراهيم(عليه السلام) فرمود: اين بت بزرگتان، از او بپرسيد. مشركان سر به زير انداختند. ابراهيم(عليه السلام) آنها را موعظه نمود و فرمود: چيزى را ستايش مى كنيد كه نه نفعى دارد و نه ضررى. چرا درك نمى كنيد؟
نمرود تصميم گرفت، ابراهيم(عليه السلام) را در آتش اندازد. محوطه وسيعى آماده كردند و آتش بزرگى در آن محيّا ساختند و با منجنيق ابراهيم(عليه السلام) را در آن انداختند. جبرئيل نزد آن حضرت آمد، عرض كرد: حاجتى دارى؟ فرمود: به تو نيازى ندارم، اما به پروردگار جهانيان نيازمندم. در اين هنگام خطاب رسيد: اى آتش بر ابراهيم سرد و سالم باش. ابراهيم(عليه السلام) در گلستانى سبز و خرم قرار گرفت.
نمرود پس از مدتى به فكر جنگ با خدا افتاد. لذا مناره بلندى آماده كردند، نمرود به آنجا رفت، از آنجا آسمان را آنچنان ديد كه از زمين مى ديد. پايين آمد، سپس مناره ريخت و آواز مهيبى به گوش رسيد كه مردم همه ترسيدند.
نمرود به ابراهيم(عليه السلام) پيشنهاد جنگ كرد، آن حضرت قبول نمود. نمرود با لشكر عظيمى به جنگ ابراهيم آمد، ولى آن بت شكن الهى تنها در برابر نمروديان ايستاد. مردم از دليرى آن حضرت در حيرت ماندند. ناگاه به فرمان الهى لشكر پشه رسيد و سر و روى نمروديان را گزيد. نمرود مبهوتانه به قصر خويش پناه برد، ولى پشه در نهايت كوچكى لبش را گزيد و بعد به دماغ نمرود رفت در حالى كه مغز او را مى خورد. مدت چهل سال در نهايت مريضى عمرش سپرى شد و در اين روز به درك واصل شد. وى چهارصد سال سلطنت كرد.(1)
ـــــــــــــــــــ
1-حوادث الايام، صفحه 17.
+ نوشته شده در دوشنبه سی ام آذر ۱۳۸۸ ساعت 3:1 توسط م.طاهری
|