درد دل فرزند شهید...
میخواستم کودک باشم
میخواستم مثل کودکان دیگر برشانه هایت بنشین و اسب سواری کنم
میخواستم راه رفتن را در کنارتو یاد بگیرم
میخواستم اولین کلامم بابا باشد
میخواستم مثل کودکان دیگر با هم به پارک برویم و قتی از روی سورسوره میام پایین
با دستان گرمت من را به اغوش بکشی
میخواستم شب ها برایم قصه بگوی
میخواستم وقتی سرما میخورم و سلفه میکنم سرم داد بزنی و بگوی دختر مگر نگفتم
لباس گرم بپوش
میخواستم باهم ادم برفی بسازیم
میخواستم اولین کفش و کیف مدرسم را تو برایم بخرم
میخواستم نوشتن اب بابا نان را تو بهم یاد بدهی
میخواستم اولین املای شبم را تو برای بگویی تو برایم نمره 20 بنویسی
میخواستم اولین کارنامه ام را به دستان تو بدهم
میخواستم اولین رضایت نامه اردویم را تو امضا کنی
میخواستم اولین چادر را تو برایم بخری
میخواستم اولین نمازم را در کنار تو بخوانم
میخواستم سرم داد بزنی دختر درس بخوان
بابا من خیلی خواسته ها داشتم ولی افسوس تو را نداشتم...
بابای شهیدم تا ابد دوستت دارم...




